چقدر همه چیز زود میگذره...چند روز دیگه وبلاگم یک ساله میشه...هم از دستش خسته شده ام و هم بینهایت دوستش دارم...انگار بچه مه...آخه شما که نمیدونید من چقدر باهاش خاطره داشتم و این بلاگ اسکای هم که آرشیوش خراب شد کل اعصاب منو ریخت بهم ...در هر حال مهم نیست...اصلاٌ چی مهمه که این مهم باشه ...همه ما داریم نقش بازی میکنیم...نقش های کوتاه یه قصه بلند... وچه وحشتناکه که وسط بازی بفهمی که نقشت همین جور تند و تند داره جلو میره و ...هیچ کاری از دستتت بر نمیآد...تا حالا همه اش داشتی توی نقشت چرت و پرت میگفتی...البته نه از نظر دیگران ...از نظر خودت... الآن هم دارم چرت و پرت میگم...یکی نیست که بهم بگه:دختر !ساعتو نگاه کن!