چقدر همه چیز زود میگذره...چند روز دیگه وبلاگم یک ساله میشه...هم از دستش خسته شده ام و هم بینهایت دوستش دارم...انگار بچه مه...آخه شما که نمیدونید من چقدر باهاش خاطره داشتم و این بلاگ اسکای هم که آرشیوش خراب شد کل اعصاب منو ریخت بهم ...در هر حال مهم نیست...اصلاٌ چی مهمه که این مهم باشه ...همه ما داریم نقش بازی میکنیم...نقش های کوتاه یه قصه بلند... وچه وحشتناکه که وسط بازی بفهمی که نقشت همین جور تند و تند داره جلو میره و ...هیچ کاری از دستتت بر نمیآد...تا حالا همه اش داشتی توی نقشت چرت و پرت میگفتی...البته نه از نظر دیگران ...از نظر خودت... الآن هم دارم چرت و پرت میگم...یکی نیست که بهم بگه:دختر !ساعتو نگاه کن!

تصمیم گرفتم که یه کتاب چاپ کنم ....پر نقاشی...برای بچه های تخس و کوچولوی باحال...بقیه توضیحات باشه برای بعد...مثلاً تابستون!!

اه...اعصابم خورده ..وحشتناک ...جالب اینجاست که هیچ مشکلی ندارم...عین این انسانهای مریض هر بعد از ظهر ۶ ساعت میخوابم بعدش شب خوابم نمیبره ...واسه خودم کلی زندگی شبانه دارم...مامانم که بهم میگه معتاد...خیلی جالبه...امروز ملیکا(دختر عموم)زنگ زده بود و چون مامانم منو بیدار کرده بود کلی با اون بیچاره بد حرف زدم....اخلاقم امروز بینظیر بود ...حالم گرفته است...

تنها آرزوی دل بیچاره من

امروز دل من یه قناری میخواد که برایش آواز بخونه،ولیاز حیاطجز صدای قار قار نمیآد(شاید هم قناریه داره صدای کلاغ در میاره!)