دلم میخواهد به خدا سلام کنم...ولی آدم باید دیوونه باشه که به کسی که همیشه همراهشه سلام کنه......... اما مهم نیست...من دیوونه ام...مگه چه اشکالی داره...خدا جونم سلام ...سلام...برای صدمین بار سلام....

نمیدونم چی بنویسم...نوشتنم نمیاد...مخم کار نمیکنه...از یه بچه یه ساله چقدر توقع دارین آخه؟! نظرتون چیه؟ تنابزیرستودعخحثبنتدئلغلئنمکتغهلافنستتر نتبئقنتثلادثتذلفنضئس۸۹ض نتثقعهایبتند۷۸ضصئنهتصثت................ اگه گفتین چی نوشتم؟... من که میگم حالم بده... این وبلاگ در حال حاضر کمترین ارزشی نداره... خودتونو برای خوندنش به درد سر نیندازید... تا بعد ... میخواهم در و دیوارهای اینجارو رنگ کنم...

چقدر همه چیز زود میگذره...چند روز دیگه وبلاگم یک ساله میشه...هم از دستش خسته شده ام و هم بینهایت دوستش دارم...انگار بچه مه...آخه شما که نمیدونید من چقدر باهاش خاطره داشتم و این بلاگ اسکای هم که آرشیوش خراب شد کل اعصاب منو ریخت بهم ...در هر حال مهم نیست...اصلاٌ چی مهمه که این مهم باشه ...همه ما داریم نقش بازی میکنیم...نقش های کوتاه یه قصه بلند... وچه وحشتناکه که وسط بازی بفهمی که نقشت همین جور تند و تند داره جلو میره و ...هیچ کاری از دستتت بر نمیآد...تا حالا همه اش داشتی توی نقشت چرت و پرت میگفتی...البته نه از نظر دیگران ...از نظر خودت... الآن هم دارم چرت و پرت میگم...یکی نیست که بهم بگه:دختر !ساعتو نگاه کن!

تصمیم گرفتم که یه کتاب چاپ کنم ....پر نقاشی...برای بچه های تخس و کوچولوی باحال...بقیه توضیحات باشه برای بعد...مثلاً تابستون!!

اه...اعصابم خورده ..وحشتناک ...جالب اینجاست که هیچ مشکلی ندارم...عین این انسانهای مریض هر بعد از ظهر ۶ ساعت میخوابم بعدش شب خوابم نمیبره ...واسه خودم کلی زندگی شبانه دارم...مامانم که بهم میگه معتاد...خیلی جالبه...امروز ملیکا(دختر عموم)زنگ زده بود و چون مامانم منو بیدار کرده بود کلی با اون بیچاره بد حرف زدم....اخلاقم امروز بینظیر بود ...حالم گرفته است...

تنها آرزوی دل بیچاره من

امروز دل من یه قناری میخواد که برایش آواز بخونه،ولیاز حیاطجز صدای قار قار نمیآد(شاید هم قناریه داره صدای کلاغ در میاره!)

والا پیامدار محمد«ص» گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند بر پا و استوار هرگز هرگز... والا پیامدار محمد«ص» آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت بر سر پاکان روزگار والاپیامدار محمد«ص» غروب پیامبر پاکان,حضرت محمد«ص»,امام حسن مجتبی و امام رضا «ع» را با هم به سوگ مینشینیم.

سلام دوستای خوبم دلم براتون تنگ شده بود. .................................................. راستی چند روز پیش داشتتم فکر میکردم که خوش به حال خدا.چرا؟تا دلت بخواهد دلیل هست اصلا یه دلیلش اینه که خداست.یه لحظه دلم خواست خدا باشم.اما بعد اینکه یه خورده فکر کردم(مثل یه آدم سالم نه یک دیوانه!) دیدم که نمیشه . آخه مگه الکیه؟!ولی خوب اگه نمیتونم خدا باشم،یه چیزی شبیه اون که میتونم باشم!نمیتونم؟ ...............................................................................................................................یه وقت فکر نکنین عید بیکار بودم مخم مختل شده ها؟ ................................................................ راستی توی شمال روی یکی از دیوارها با زغال نوشته بود:عشق سوء تفاهمی ست بین دو احمق! به قول مامانم بیچاره چه دل پری داشته؟! ................................................................................................................. دوستتون دارم! پاینده باشید!

عیدتون مبارک دوستتون دارم شاید تا بعد عید!

سلام حالم زیاد خوب نیست اما به نظرم بهترین کاری که میشه کرد همینه که بنویسم، اگه کتاب«در آغوش نور »رو نخوندی ،به نظر من برو بخونش ،میدونی یه جورایی آدم یه حس خیلی خوبی نسبت به همه چیز پیدا میکنه،نمیدونم چه طوری بگم،خوب بخونش دیگه!(نوشته بتی جین ایدی/نشر تیر) .............................................................................................................................. راستی شکوفه ها رو دیدی؟من که بعد از دیدن اولین درخت پر شکوفه ،تا یه هفته سرحال بودم.چقدر خوبه که بهار داره میاد،از اونم بهتر اینه که سه شبه که ساعت۴-۵ بارون میزنه،بوته های رز باغچه مون هم که یه عالم جوونه زدن...اونوقت من باید واقعا دیوونه باشم که با وجود همه اینها حالم بده...خوب چی کار کنم؟هر کس دیگه هم اگه جای من بود،سیستمش میریخت به هم....هر چقدر میخواهم به خودم بگم که مهم نیست میبینم که مهمه خوب! به نظر تو من چی کار کنم؟...وااای دوباره اعصابمو خودم ریختم به هم!

در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شنفتن نیست نهان در آستین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست.

حتی به آواز یک کبوتر آزاد هم امید دارم با آرزوی روزهای زیبای زیبا برای همه مون

عجب بند و بساطی راه انداخته اند واسه این انتخابات!؟واقعاً فکر میکنند که مردم اینقدر شعورشون پایینه که نفهمن چی به چیه؟ راستی از همه تون ممنونم که بهم سر میزنید ،قول میدهم بیام پیشتون ولی اگه دیر به دیر میشه منو ببخشین لطفاً....همه تونو دوست دارم....خیلی زیاد ....

آسمان،آبی تر آب،آبی تر من در ایوانم،رعنا سر حوض رخت میشوید رعنا. برگ ها میریزد. مادرم صبحی می گفت:موسم دلگیری است. من به او گفتم:زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست. زن همسایه در پنجره اش،تور میببافد،می خواند من «ودا» میخوانم،گاهی نیز طرح میریزمسنگی ،مرغی،ابری. آفتابی یکدست. سارها آمده اند. تازه،لادن ها پیدا شده اند. من اناری را،میکنم دانه،به دل میگویم: خوب بود این مردم،دانه های دلشان پیدا بود. میپرد در چشمم آب انار:اشک میریزم. مادرم میخندد رعنا هم. سهراب

تصمیم دارم وبلاگم رو یه جوری عوض کنم ولی نمیدونم چه جوری !حالایه کاری میکنم،یا ریختشو عوض میکنم یا کلا یه وبلاگ دیگه درست میکنم/راستی یکی این ادیتور...رو واسه من تفهیم کنه!

آخیییییییییییییییییییییش این بلاگ اسکای دوباره راه افتاد...داشتم میمردم!...یه چیز میگم حق ندارید خوشحال بشید:حالم خیلی بده!؟...این IEنسخه۵.۵یا بالاتر موضوعش چیه؟یه مهربون واسه ی من توضیح بده لطفا(ادب رو حال کنین!)...فعلا بای...همه تونو خیلی ذوست دارم؟!

همین دیروز فهمیدم که بابا!..وعموی من کلی شاعره !این شعره واسه زلزله طبس بود ،ما  میکنیمش بم که بی ربط نباشه.
زمین لرزید،بم خاموش شد یکدم
             صداها در گلو بشکست
                                 هزاران ناله از مخروبه ها برخاست
                                  هزاران کودک و مادر
                                   هزاران نوعروس شهر     
                                    هزاران فکر فرداها
                                                 هزاران دستهای مهربان مادر
                                                    بزیر سقفهای خانه های شهر
                                                                                فرو رفتند
  زمین لرزید ،بم خاموش شد یکدم
  صدای مادری میگفت:کو فرزند دلبندم؟
       یکی کودک به زیر خاک ندا میکرد مادر را
                   صدای ناله ها خاموش شد یکدم
                                جسدها ماند و صدها درد
                                 نخلها ماندند و مشتی خاک!


وای...فاجعه بم...زلزله کرمان...
چقدر بده که هیچ کاری نتونی بکنی!

تولد مسیح(ع)مبارک

حوصله ام سر رفته خب!

چقدر دارابی خوشمزه ست!

چقدر خوبه که این همه برف و بارون بارید؟!؟

چقدر من سیب می خورم!؟

چقدر صدای خش خش برگا لذت بخشه،و لذت بخش تر اینه که من هر روز کلی روی این برگها راه میرم.

چقدر من بچه بد و کتاب نخونی شده ام (کتاب نخون واژه ی جدیده!)

چقدر هوا این روزا خوبه!

چقدر خوبه که رزهای باغچه ی ما هنوز غنچه دارن!

چقدر من الکی الکی شادم!؟

چقدر...

دیگه دارم چرت و پرت می نویسم،بسه!